چقدر نامه نوشتم به دست باد سپردم برای آمدنت شب به شب ستاره شمردم
چقدر گرد گرفتم من از اتاق تو مادر برای باور مردم قسم به جان تو خوردم
انتظار تو و قاصدی که هیچ نیامد هزار مرتبه جانم به لب رسید و نمردم
و عکس های تو را، من امیدوار و صبور برای هرکه می آمد ز جبهه بردم و بردم
صدای زنگ در، اما، همیشه دغدغه زا بود نیامدی و من از آن چه خون دل که نخوردم
چقدر هروله کردم میان کوچه و ایوان
و بال روسری ام را به زیر پلک فشردم ...
و
سالها انتظار....
بعد از این همه دوری
بالاخره آمد
تابوتی روی دست های باد، سنگینی می کند...
تابوتی با دو سه تکه استخوان و یک بغل گُل آلاله و دنیایی از خاطره،
تابوتی روی دست های خاطره آمد
مادر، موهای پریشان و سفید خود را به دست پریشانی بادها می سپارد
چشم های به راه مانده اش را به تابوت می دوزد
و هق هق گریه، امانش را می بُرَد
از دامنه های تابوت، جرعه جرعه بوسه می چیند
و تکه استخوان های پیکر فرزند برومندش را در سینه می فشارد
و دلش را دریای اشک می کند و قصه سالها انتظارش را زمزمه می کند ...
آمدی مادر ، می دانی چقدر دلم می خواست آخرین باری که رفتی دنبالت بدوم و دوباره رویت را ببوسم!
حسرت یکبار بوسیدنت را سالها بدوش کشیدم ، ولی حالا می بوسم ... استخوان هایت را....